آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پیوندهای روزانه
پيوندها
نويسندگان webdog هوا خیلی سرد بود موقعی که پنجره رو باز کردم سوزه سردی خورد توی صورتم.......یاد اون لحظه های نابی افتادم که گرمی بدنت رو روی صورتم حس می کردم.......یه لیوان چای تلخ و یه قند شیرین که فرهادت را در حسرت شیرین می زاره.......هوای بارونیو خیس شدن شیشه و چک چک سقف کهنه خونمون.....باطری ساعت تموم شده ساعت اینجا ۲:۱۳ دقیقست.جالبه ساعت مرد و من نمردم.........یک خوشه انگور برای مستی الانم و خماری بدش توی بشقاب گذاشتم......عینکم رو می زنم تصویر ها واضح تر میشه.... بعضی وقت ها می گم کاش برای فکرم هم عینکی بود تا می فهمیدم دنیا امشب کدوم طرفی می چرخه......چشمام ولی بدجوری خواب الوده........ اصلا خوابم نمی ره چون هر خواب مساوی میشه با یه کابوس....عشق سازی یا عشق بازی؟ خودمم توش موندم .یعنی عشق می سازت یا می بازت....... چراغ هارو خاموش می کنم که اتاقم هم مثل دلم تاریک بشه......این بود حال و هوای یک روز بی خاطره
نظرات شما عزیزان: جمعه 26 اسفند 1390برچسب:, :: 17:31 :: نويسنده : ali
![]() ![]() |